گل‌بانو: فاطمه خاوری

«فاطمه خاوری» ، داستان‌نویس اهل افغانستان

کارشناس زبان و ادبیات فارسی، مهاجر در مشهد، متولد 1369خورشیدی.

با نام گل‌بانو می‌شناسمش. هنرمندی که داستان‌نویسی را سال 1396 زیر نظر «سید ابوطالب مظفری» آغاز کرد.

اکنون سال‌هاست می‌نویسد و می‌کوشد با کشف و شهودهایش به داستان‌هایی با مضامین انسانی برسد.   

می‌گویم: «تواضع را کنار بگذار و خودت را معرفی کن.»

می‌گوید: «فکر می‌کنم یک نویسنده با اثرش شناخته می‌شه و من فعلا در حال یادگیری‌ام.»

 می‌گویم: «سخن‌تان دقیق و درست است، اما با این نگاه همه‌مان در حال یادگیری اَستیم.»

هنوز کتابش را منتشر نکرده، اما می‌خواند و می‌نویسد و درباره‌ی خوانده‌هایش می‌گوید. صریح و انتقادگر است و انتقادش را بی‌پروا می‌گوید و شاید همین نگاه انتقادی را بشود در داستان‌هایش دید.

«سال سده»

نوشته فاطمه خاوری

یک‌سال پیش وقتی خانه را ترک کردم. آسمان گلشهر در کسری از ثانیه به ابر نشست. از پله‌ها به پاگرد سرازیر شدم. دانه‌های ضعیف باران از پنجره روی برگ‌های شفاف مقدس نشسته بود. ساقه‌اش که می‌رفت مرد شود را بین انگشتان، آغوش گرفتم. صدای آب از آوندهایش به جانم ریخت. تردید باز توی دلم پیچید. کندن سخت بود به اندازه جان‌کندنی که هر روز چشمان پدربزرگ 99 ساله را در بستر بوی‌ناک بیشتر گریان می‌کرد. عجیب بود اما گاهی هم از پس عدسی‌های کدر شده‌اش مرا می‌دید. قصه‌های شاهنامه را آن‌طور روایت می‌کرد که خود فردوسی با عظمتش نمی‌توانست. رستم می‌شد. به جنگ دیوان می‌رفت. پر سیمرغ را در می‌داد. سهراب را نادیده می‌گرفت و می‌زد زیر گریه. آن روز اما خندید وقتی دستم توی جیب‌های عمیق پدرم دنبال پول می‌گشت. ترسیده بودم. کمتر پیش می‌آمد که این موقع روز بیدار باشد. در ذهنم دنبال جوابی گشتم. بی‌آن‌که سوالی بپرسد گفتم:

ناس… بیا ناس…

پدربزرگ تمام عالم را از یاد می‌برد، اما عملش را هیچ‌گاه. ناس پسر برای پدر هم بود. وقتی ناس می‌کشید خیالش به واقعیت غالب می‌شد. فرار قصه‌ی عجیبی است. فرار از واقعیت به خیال، فرار از جنگ به جنگی دیگر، فرار از مهاجمان روسی به زمین‌های پست شرق خراسان، فرار از خانه از خودت از درد مهاجرت از گلشهر به تهران به خانه مهدی فلسفه.

منصفانه نیست اگر بگویم مهدی فلسفه زیر پایم نشست تا خودم را از بندی رها کنم که فکر می‌کردم پدر سنتی‌ام است، عقاید زنانه‌ی ویران‌کننده‌ی مادرم است، عه و پیف خواهر و تهدیدهای برادر کوچکم است. این‌ها بود البته اما حالا که حجم سایه‌ام بزرگتر از خودم راه افتاده است توی شهر و تصویر خودم را به خاطر نمی‌آوردم می‌بینم که ناتنظیمی هیجانی یک چیزی بود ورای تصورم.

وقتی رفتم اشک‌های گرمم میان قطرات درشت و سرد باران حتی توجه وطن‌دار سپور را هم جلب نکرد. توجه جلب‌کردن برای دختر حاجی عباس حج نرفته حرام بود یا برای تمام دختران گلشهری؟ پاسخگوی خانه برادرم بود با مشت و گلد. تنها نبود. وقتی خسته می‌شد شیفتش را با حاجی عوض می‌کرد. حتی توی خیابان، حتی جلوی کاسبانی که دشمنی با پدرم را بار متلک‌هایشان می‌کردند و به جانم می‌انداختند. همین هندفونی را که روی گوشم دارم همین که بعد از یک‌سال به قیز و فش افتاده است را روی گوشم چفت کردم تا آهنگ فیلم لئون صدای سرم را خفه بکند که آخرین فحش‌هایش را به‌خاطر شلوار پاره مثلن مارک فلانش می‌شنید.

آخرین شب  سال وقتی داشتم برای خاکسپاری بابا بزرگ بدون مقدمه و بدون هیچ توضیحی برای خودم برمی‌گشتم به این فکر کردم که آیا اساسن شلوارهای پاره پوره را می‌شود برند به حساب آورد؟ یا اساسن می‌شود شلوار به حساب آورد؟ یا اساسن می‌شود پوشش خواند؟ یا اساسن می‌شود قبحش را به حساب زیبایی زد؟ این‌ها را مهدی فلسفه تحت عنوان فجایع نظام سرمایه‌داری سر کرده بود توی کله‌ام و من نیز آن را تا جایی می‌بافتم که رشته‌اش از دستم خارج شود.

درست که فکر می‌کنم می‌بینم این افکار نیز به اندازه همان شلوار دهان دریده مد شده‌اند  از آنهایی که برای خودنمایی  در یک کافه شیک و گران در قلب تهران استفاده می‌شود تا از پشت دود قلیان و سیگار، پارتنر جدید اهل کتابم را تسخیر کنم. وقتی دست زیر چانه ببرد و نگاهش را بیاندازد توی عمق نگاهم. آن وقت نک و نال سر می‌کنم که وای این تهران شما عجب گران است. گوشت خر قیمت زعفران خراسان نصیب هم نمی‌شود. این می شود که تا به خانه برگردم حسابم به مقدار تومانی شارژ شده است البته که باید حساب بعدش را هم بکنم وگرنه ناغافل مانند دختران دیگر می‌شوم مادر چند بچه‌ی بی‌شکل سقط شده. برای همین از همان شب نقشه‌اش را می‌کشم. یک جور بحث را به نژاد و وطن می‌کشانم و منتظر می‌مانم که کلمه‌ای از دهانش استخراج کنم و بگذارم توی کمان فحش‌های آبدار و پرتش کنم سمت میل سلسه جنبانش.

مرغ و گوشت و حبوبات را هم که بگیرم باز هم مدیون مهدی فلسفه هستم. خانه‌اش را دریغ نکرد هرچند که همان دم در گفت که فرار، از ناتوانی انسانها در حل مسائل نشات می‌گیرد. شبهای اول می‌رفتم توی تنها اتاق خانه‌اش و میز و صندلی پشت در می‌گذاشتم. مهدی فلسفه ترس و اضطرابم را حدس می‌زد. اما هیچ تلاشی حتی به ظاهر برای ارتقاع امنیت ذهنی من نمی‌کرد. روزش از ته به سر می‌آمد. بعد شام یکی از کتابهای نو خریدش را برمی‌داشت و می‌رفت توی عالم خودش. تا خود صبح می‌خواند و می‌نوشت. تا آفتاب خودش را پهن کند او خواب زیگموند فروید یا نیچه را می‌دید که به تایید و تکمیل نظریات او فنجان به هم می‌کوبند.

البته ترسناکتر هم می‌شد. گاهی خرابات می‌کرد دوستان پسر و دخترش را جمع می‌کرد وتمام قسط آخری که از راه تدریس خصوصی زبان درآورده بود را بطری می‌خرید. می‌خوردند و ورق‌هایشان را سر دخترهای سبک‌مغز زیبا می‌کشیدند. چشمانم خشک می‌شد اما نمی‌خوابیدم. درستش این است که از تجاوز مردان مست می‌ترسیدم. اما مهدی فلسفه توی گیج‌ترین حالتی که یک مرد به خود می‌گیرد احترام این دختر بی‌پناه شهرستانی را از یاد نمی‌برد. پیکش را بالا می‌برد. به من نگاه می‌کرد و نعره می‌کشید:

ای مه من، ای بت چین، ای صنم…

اولین بار توی افتتاح وی کافه دیدمش. از تهران آمده بود سری به مادرش بزند.کنار نرگس آرام چایش را هورت می‌کشید و خنده‌های بی‌صدایش هیچ توجه جلب نمی‌کرد. به آرامی دست روی شانه نرگس گذاشتم که پشت به من به صندلی چوبی لم داده بود. حرفی نزد. دست داراز کرد. در هیجان بودم. دستش را محکم فشردم. بعدش را خدا می‌داند که هیچ به یاد ندارم بس مجذوب حرف‌های خودم شده بودم که از دهانش می‌شنیدم. البته که تیر خلاص را زد و در جوابم که گفتم جامعه ما زنها را محافظه‌کار بار آورده است، چانه‌اش را بالا برد، سوراخ دماغش را تا انتها نشان داد و گفت :

نباششش…

آخ که ما زنان جنگجویان بی‌رحم‌تری هستیم. کی تمام  می‌شود این جنگ زن علیه زن؟ مادر کاردش را اخت و به پدر داد. وگرنه بابا از کجا می فهمید؟ از کجا می فهمید که پشت گوشی محمود است؟ محمودی که به فحش و چکی زده بود زیر گریه که کرم از خود درخت است. نامرد قولهای دور و درازش را سر خرمن وعده کرده بود. من ندانستم. البته که من مردشناس خوبی نیستم فقط مدافع خوبی هستم. تمام کاری که توی رابطه انجام می‌دهم صیانت نفس است. همان که باعث شد بعد از دو ماه دل به قطعی‌ترین قانون جهان یعنی عدم قطعیت بسپارم و راهی تهران بشوم بدون اینکه مادرم حتی خبردار شود که پاره تنش با فریب مردان شیک و پیک شکمش را سیر می کند.

بابا تا شنید که حرف از مذکری ناشناخته است خود را توی تصاحب من بازنده احساس کرد. حالا که فکر می‌کنم شاید اگر کمتر این مسائله را جدی می‌گرفتم حالا به این ماجرا فکر نمی‌کردم صدای بابا را از آشپزخانه شنیدم. به فکرم رسید که دنبال کارد است اما هرگز به فکرم نرسید که در آشپزخانه ی ما جز چاقوی میوه خوری برنده ای دیگری نیست. پای‌لوچ وسط کوچه گریختم. غیض کرده بود که روی ضعیفه را کم بکند. توی خیابان شفیعی پیچیدم. او هم به خیابان شفیعی پیچید. شال از روی گردنم خلاص شد و روی زمین افتاد. سرانگشتان بابا را نزدیک حس می‌کردم. خود را میان پراید و پراید و اتوبوس خط 57 انداختم. کسی بوق نزد. کاری هم نکرد. فقط به تماشای راز بقا ماتشان برده بود. می گویند یعنی مهدی فلسفه می گوید خدا با تمام کریش در مواقع اضطرار شنوا می شود و این شد که مهدی، من، دختر حاجی عباس حج نرفته را گریزان، وسط فلکه دوم، کنار شیرینی‌فروشی قنبر دوست پناه داد.

 دوهفته خودم را توی آینه نگاه نکردم. صورتم ورم داشت. احتمالن استخوانی، غضروفی شکسته بود. تمام نمی شد. زخم زبان مادر و دختر شیفت عوض می‌کرد. شیفت صبح از هرزگی های آشکار و پنهان، از پوشش مستهجن، از بی خدایی ، از حرام کردن پولی هایی که برای باسواد کردن من صرف شده بود و شیفت شب از برباد رفتن اعتبار خانوار، از بی آبرویی خویش و تبار، از حرفهای سنگین نزدیکان مادر شکل می‌گرفت. تازه شکنجه جدید هم اضافه شده بود. جزای عصیان مهدی فلسفه و آشنایی با او را هم پرداختم نه وسط فلکه بلکه توی حمام خانه به دست برادر کوچکتر با بوکس و لگد. البته ان‌قدر خلاقیت به خرج نداد تا مرا مثل فرخنده به آتش به کشد  یا مثل دختران اصفهانی بطری اسید را رویم خالی کند..

در این فلکه‌ی لعنتی که مرکز عالم است مهدی فلسفه رو به بابا سینه جلو دادکه تو مالک این دختر نیستی… بابا که شیر خانه بود توی دست های سینگیر مهدی سخت خودش را خیس کرد. خجالت از تمام وطن‌دار های گلشهری که سر از فلکه دوم در می آوردند. چند روز کارش را تعطیل کرد. البته که جزایش را به من می رساند. باورکردنی نبود که باز هم روی پا بایستم چه می گفت زن همسایه؟ همان درست است که انسان تر است هیچ چیزیش نمی شود…

من تر بودم به دنبال مردانی که بابا را کشان کشان به خانه می بردند خودم با پای خودم وارد شدم. شاید این تنها ویژگی باشد که از بابا به ارث برده ام: مواجه. این هم از آن تناقض‌هایی است که مهدی فلسفه را به شوق می آورد تا ساعتها راجع بش حرف بزند اما من هم جوابی را که توی کتاب انسان درجستجوی خویشتن خوانده ام را تحویلش  می دهم:

تضاد از ارزشهای متضاد ریشه می گیرد یا همچین چیزی…

 به خوبی خودش نمی توانم با نامهای آلمانی و اتریشی و انگلیسی چفت و بستش را به هم آوردم.

و اما مرگ…

بابابزرگ آن وقتها که مغزش اندازه گردو یا فندق نشده بود. به پسرش می گفت از مرگ نترس از رخنه اش بترس. احتمال دادم برای همین بود که من اولین شب سده ی پانزدهم خورشیدی را توی همان خرپشته ای گذراندم که یک سال پیش از آن گریختم. البته که نفس می کشیدم آن هم بدون جنگ یا قطره ای خون یا حتی درد. به موقع رسیده بودم برای خاکسپاری کارگرترین موجود دنیا یعنی شش های بابابزرگ. فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چند متر و استخوانی که سالهای آخر سربار فرزاندانش شده بود چه عزایی شیکی را تحمیل کرده باشد. همه در سکوت بی خیال زاد و ولد کرونا چفت به چفت خاموش بودند. در اضطراب بودم. نگاه به نگاه نمی گرفتم مثل گدایی که به انتظار بازشدن میوه و حلوای سرخاک است. دورتر ایستادم. عمه خانم اما بی‌تاب بود. همه جا چشم می دواند. از من هم می گذشت وبه چشمان عمه ی کوچک خیره می شد که ببیند خیس شده است یا نه؟ که اگر خیس باشد بگوید:

گریه نکن در این سال ملامت… خدا خیر کند که سال سد شده است…

دو روز و سه شب مغزم را این فکر جویدکه چرا بابا حتی از من نپرسیدکه این یک سال را با کدام خری در کدام خراب خانه ای به ته آورده ام. معمولی نبود. مرد شده بود حتی می توانم بگویم مردانه تر از قبل. مرگ پدر چه ها که نمی کند با پسر! مرد شده بود که جلوی جمع ضربه ی برادر کوچکم را مهار کرد و گفت:

من هنوز زنده ام…

شاید انتقامش را به سال سده محول کرده بود همان که عمه خانم را وا داشت تا برای شام روز خاکسپاری چادرش را به پشت گوشش ببند میان سفره بلند شود و با اضطراب فراوان خواهران و برادرانش را انذار دهد که برپایی عزاداری در این سال سده شومی به بارمی آورد یک ساعت سرپا ایستاد تا داستان های شومی را تعریف کند که درآغاز هر سده به جان خاندان می افتد. مثل زال شدن یزدان‌بخش که توی یک شب اتفاق افتاد. حکومت را از چنگش خارج کرد وجنازه ی جد بابا بزرگ را در اوان جوانی دور از بامیان ستاند.

اغراق جذابی بود. آخر چه کسی امروزه باور می کند که مادر بابابزرگ شوربایی بپزد آنقدر خوشمزه که بابای بابابزرگ را بکشد؟ که همه بریزند از آن بخورند تا همه را باهم بکشد. انقدر بمیرند که کدخدا دستور بدهد دستان مادر سرخ موی بابابزرگ را قطع کند. چه کسی باور می کند؟ و چه کسی باور می کند اگر من بگویم که این سده بت چین را به هوس نشسته بود تا بی صورتش کند. بی تصویر، بی خودش. این را حتی مهدی فلسفه باور نکرد وقتی زنگ زدم که نمی توانم برگردم که تصویری که هرشخص از خودش دارد مثل زبانی است که با آن فکر می کند. اگر تصویر را از یاد ببرد نمی‌تواند جسمش را هدایت کند. خندید وگفت: هنوز هم دورغ بلد نیستی خخخخخ

با یک سوال شروع شد؟ میان عکس های که از سرخاک، پسرعمه فایلش را تلگرام کرده بود. زنی ناهماهنگ را یافتم. کلاه هودیش را به سر کشیده بود. هندفون را دور گردن انداخته و دورتر از همه به گور بابابزرگ خیره شده بود. صورتش را توی عکس دیگری دیدم که روی بازوی عمه خم شده بود. چتری‌هاش روی عینک کاملن گردش بالا و پایین شده بود. زیبا بود مثل بت چین.

این زن کیست؟

ننه ی من …

و نوشت خخخخ. باز پرسیدم و باز و باز تا دستش را از حرف خ برداشت گفت:

خدا زده این خود تویی کیمیا …

خوف کردم. تمام شب و چند شب بعدش را دنبال خودم تو فایل های ذهنی خانوادگی و غیره گشتم. نبودکه نبود. جوری نبود که انگار از ازل نبوده است. اولین حدسم تومور بود. دکتر کلانی اما نوار مغزم را سالم دید و گفته بود تومور انتخاب نمی کند که چه کسی را به فراموشی بسپارد. همان طور که به مهدی گفته بودم از پس هدایت خودم بر نیامدم و در راه برگشت گم شدم. کسی هم سراغم را نگرفته بود. همه فکر کرده بودند. رفته ام همان جا که نپرسیده بودند کجا. مرکز سرپناه بهزیستی بهترین جای عالم است برای یک دختری که هیچ تصویری از خودش ندارد. برای کسی که خاطره هایش دارند ذوب می شوند و با خود آرزوهایش را دود می کند.

حتمن فردا سخت تر به یاد خواهم آورد که قرار عاشقانه ام را با لئون همان بار اولی که فیلمش را دیدم توی ذهنم بستم. که به زودی ببینمش توی فرانسه یا توی کالیفرینا. دعوتش کنم به یک سیاره ای تازه کشف شده که نامش را فقط شرکت اسپیس می داند. البته که هیچ چیزی قادر نیست مطلقا بد باشد. حسنش این است که زخم هایم انگار خشک شده اند و دارند می ریزند. بدون هیچ حسی. می بینمشان. کتک ها و توهین ها. می‌بینم که مادر سوگلی اش را فرستاده تا خواهرش را خفت بدهد. می بینم که بابا توی آشپزخانه می دود. می بینم که دارند محو می شوند و دود… بعد چهار روز به خانه برگشتم. آدرسم را از  اداره اتباع استعلام گرفته بودند. غیبتم اضطراب عمه را نه کم کرده بود و نه زیاد. آمده بود تا باز برادر بزرگش را انذار بدهد که حساب خمس را بپردازد. همه دور قوری چای سبز به حساب کتاب مشغول بودند. به عمه گفتم که شومی سال سده افتاده به جانم و خودم را گم کرده ام. عمه چایش را هورت کشید و گفت:

نه دختر. نحسی سده که بزند . عمرکسی نمی کشد که برود پیش طبیب مگر… که بزند به قوم و مثل سده پیش همه را مهاجر کند…

 گفتم:

مرض که نیافتاده به جانم این را دکتر گفت.

مرض که نه…

چایش را فوت کرد و هورت کشید:

شاید جنی خاطرت را خواسته باشد بسم لله الرحمن الرحیم …

فوت کرد چهار گوشه ی اتاق . ادامه داد:

 یا … نفرین زده است به کله ات

نفرین ؟

با سر اشاره به بابا کرد که جیبش را خالی کرده بود و خمس پولهای میده اش را سوا می کرد. خودم را با یزدان‌بخش و مادر، بابا بزرگ مقایسه می کنم. هیچ‌کدام عمرشان به هفته نکشیده بود اما من تندرست‌تر از قبل شاهد زوال تصویر ذهنیم بودم. به بیرون هم شیوع پیدا کرد. آخرین امید برای پیدا کردن خودم هم ناامید شد. آینه هم تصویرم را منعکس نمی کرد حتی زمانی که با یک از اعضای خانوار می رفتیم جلو آینه، آب یا دروبین…

عمه متقاعد شده بود وقتی خانه رفته بود. مرا خواسته بود. سوار موتور داداش کوچکترم به خانه اش رفتم. هیچ نویزی وجود نداشت. خانه در حال ویرانی بود وشیشه های جدید دوجداره خوب کار می کرد هرچند نمای بی قواره ای را به نمایش گذاشته بودند. قرآنش را گشود از میان کاغذی برداشت. دستور العمل بود. البته دستور العمل مدیتیشن کریشنا مورتی. نه توانستم به موسیقی مواجی گوش کنم که رسالتش باز کردن چاکراها بود نه می توانستم ذهنم را به نقطه ای متمرکز کنم. عمه بسیار عصبانی شد. خوب اصلن نفهمید که یک آدم بی شکل و تصویر اساسن خودی ندارد که  بتواند بهبودش ببخشد یا التیامش دهد. واقعن من کجا رفته ام؟ آیا نبوده ام یا در حال انقراضم؟ همین سوالها بود که مرا به روستایی در قوچان کشاند توی زیرزمین احمدعلی فالگیر. تا جنی که به من دلباخته بود را خارج کنند. عشق آتشینی بود انقدر آتیشین که هر روز معشوقه را بی آمال و آرزوتر می کرد. از بدترین و آخرین گزینه آغاز کردند. گرسنگی. می گفت:

گشنگی نفس ضعیف میک ند جن هم از نفس ضعیف می کشد بیرون.

ضعف ادامه درمان را ناتمام گذاشت و مرا بعد از چهار پنج روزگرسنگی راهی بیمارستان کرد. چشم که باز کردم. فالگیر را دیدم که سر عمه ابرو هم آورده بود که پول درمان ناتمام دوبرابراست. اینجا بودکه فهمیدم بی حس شده ام یعنی اصلن احساس یک انسان از مرگ برگشته ی شاکر را نداشتم درست که فکر می کنم از زمانی که برگشته ام قلبم یکنواخت می زند وانقباض و انبساطش بدون دخالت هر حادثه ای صورت می پذیرد مانند یک کفتار که فقط می تواند به شکارش فکر بکند یا به جفت گیری در نمره ای بالاتر. رفتم توی نخ حرفهای حکیمانه ی مهدی فلسفه تا شاید چیزی بتواند حتی استرس و حسرت های قبل را برگرداند.

خالی و خسته از همه چیز فکرم می گیرد به بابابزرگ که شاید راز در رفتنش باشد. نه آغاز یک قرن پیش فرض نزیسته. اصلن چه شد که ویرش افتاد به جانم که برگردم جایی که هیچ تعلق خاطری نمانده بود. نمی دانم. فقط می دانم بابابزرگ انقدرهیچ نبود که من فکر می کردم. او تاریخ قوم بود به اندازه یک قرن اخیر. بعد او هیچ نطقه ای شجاعتش را پیدا نکرد در جنگی مشابه یورش روسها به وطن شرکت کند یا توشه ی زندگی اش را پای نگارش یک دانشنامه قومی بگذارد. زمینش را بفروشد و هیات تحریریه جوان دانشنامه ی هزاره را سیر کند. احدی از این خاندان نتوانست وطن را مانند یک عنصر سیال برای تمام عمر توی سینه شان جاودان کند و عطرش را همراه نگهدارد الا بابابزرگ از دست رفته. چه کسی توانست رسمی برای زندگی خودش بکشد که مال خود خودش باشد الا بابابزرگ که حالا رفته است تا خاک را جوری دیگری غنی کند… عجیب است که قبرستان انقدر توانمند بوده است که شکوهمند بایستاد و من را، ما را ، انسانهای حیران و ویران را پناه بدهد. روی سنگ قبرش وسط سینه اش سرم را می گذارم و فکرم را شوت می کنم به سالهای دوری که هیچ چیزش نیاز به تفسیر وآزمایش نداشت. زندگی قدرت داشت. حیثیت داشت و نشده بود حیوان دست آموز انسانهای  تهی از زندگی…

/پایان/