متین: محمدحسین محمدی

«محمدحسین محمدی»، داستان‌نویس، اهل افغانستان، دانشجوی انصرافی حقوق، مهاجر در تهران، متولد ۱۳۷۳ خورشیدی.

با خانه ادبیات افغانستان می‌شناسمش. هنرمندی که داستان‌نویسی را زیر نظر تینا محمدحسینی آغاز کرد و در جشنواره‌های قند پارسی ۹۶، جشنواره داستان کلمه۹۷ و ماورا ۹۸ و عطران برگزیده شد و داستان‌هایش را در مجموعه داستان مشترک «زیر باران تابستان» و نشریات روزنه فرهنگی و ماورا منتشر کرد.

می‌پرسم: کتاب را جمع آوری نکردید؟

می‌گوید: «راستش همیشه فکر می‌کردم هنوز زود است، ولی یک افق دو ساله دارم برای جمع‌آوری مجموعه، ان شاالله که بشود.»

اسب رئیس جمهور

محمدحسین محمدی

در کوچه ی هفتم  (1)

مثل سگ می‌دوند بی‌ریشه‌ها.

“حرامزاده ها دیگر پشت من نیایید. شماها از طالب پست‌ترید. شما را به همان اسب تروا ولگار شوید. می فهمید من کی هستم؟ پدر پدر پدرجّد بزرگم در جنگ هند اسب مخصوص پیشقراول بابُرشاه بوده. (در نژادنامه ام نوشته اند) حتا گفته اند یکه و تنها جلوی چموش فیل هایِ سلطنتی راجپوتها می تاخته…”

اصلاً بخدا نمی توانید مرا بگیرید. هر چه قدر هم که حرفه ای و تیم حفاظت هم که باشید باز قسم می خورم برای گرفتن اسب آموزش ندیده اید.”

افسار آویزان شده ام زیر پایم می شود و سرعتم را می گیرد. کاش یکی می بود که این بند را از پوزه ام باز می کرد.

دیگر نمی توانم بِدَوَم. رانم تیر می کشد. یک جسم داغ و تیزی هست مطمئنم که به استخوانم نیش می زند. سُمم هم که انگار داخلش خالی شده، عمو عبدالله می گفت هجوم الدمی مزمن است که سُم هایم این طوری شل و وارفته شده اند.

داخل کوچه ی هفتم می شوم و پشت دیوار می ایستم. با هر بار دم و بازدم استخوان سینه ام درد می گیرد.

«آه، شما را جان مادرتان … چی می خواهید از جان من؟ یک اشتباهی شد، یک غلطی کردم. نمی خواستم آن طور شود ولی چه کنم؟ اشتباه شد. تقصیر خودش بود. شما را از برای خدا یک بار دیگر فرصت بدهید که صنوبر را ببینم. چرا گوشتان نیست اولادهای سگ…»

خدا بد شد، کوچه ی سرو را رد کرده ام حتما.

خدا جان کوچه کدام بود؟ خانه کدام یکی بود؟

دور و اطرافم پر شده از شکل های مات و صداهای آژیر و تیر هوایی.

«عمو عبدالله کجایی جوانمرد؟ خدا جان، کاش عمو عبدالله بود و مرا نجات می داد. کجایی عمو عبدالله که بگویی “آرام باش، آرام” و دستت را به یال و گردنم بکشی. کجایی که با آن برس درشتت قشویم کنی تا سبک شوم؟»

ران چپم ای خدا… اوووف اوووف… یا صاحب صبر. دو شب پیش داخل اصطبل ران چپم همین رقم می سوخت. قبل از این که آن خواب را ببینم.

خواب دو شب پیش (2)

باران می بارد دور میدان؟ نه، صدای دست زدن ممتد تماشاچی هاست.

ماتادور قرمزپوش نیزه را می برد بالا، افقی روی سرش می گیرد و می چرخاند. چشم های سرخِ سیاه گاو زوم کرده روی ماتادور. سیاه گاو سُم می کشد و شاخ هایش را تکان می دهد. انگار دارد طناب نامرئی روی شاخ هایش را کنار می زند. پوست براق سیاهش چشم را می زند.”پیفففف پیففففف” صدا از دماغش در می آید.

یک نفر داد می زند: “هَلَه بزن، هَلَه…هی کله نر تو را هَی جانم…”

گاو هیکل کرگدن مانندش را پیچ و تاب می دهد و با این کار نیزه ی فرورفته در کوهانش بازی می کند. دو سه قدم عقبگرد می کند و بعد می کشد جلو و ماغِ تو گلویی می کشد. صدای سُمَش تالاپ تالاپ صدا می کند و حالا بدل شده به یک تکه گوشت عظیم الجثه ی در حال دویدن با دو شاخ قرمز. نیزه ماتادور می خورد جلوی پایش و خرد می شود. ماتادور جا خالی می دهد اما گاو مستقیم می آید طرف من. دارد به یک طرف چپه می شود اما خودش را پرت می کند سمتم. باید حرکت کنم اما پاهایم خشک شده اند. این که روی پشتم نشسته پایش را می کوبد به پهلویم. سُم هایم خشک اند و بی حس. گاو شاخ داغش را می چسباند به پهلویم. یا خدا. این دیگر چه رقمش است. فشارم می دهد. سوارکار می افتد و گاو هم روی من پهن می شود. شاخش بین دنده هایم هست یا در معده ام معلومم نیست. فقط می دانم گیرکرده و می سوزاند.

پهلویم لرزش گرفته.یا خدا این همه خون از کجا آمد؟؟؟ نگاه می کنم به شکمم. سر یک کُره اسب از شکمم بیرون زده. چشم هایم تار می شود.

یا خدا یا صاحب صبر.

همه ی تصویرها می روند دخل دایره ای کوچک و گم می شوند.

به دیوار طویله نگاه می کنم که آفتاب کم رنگ روی دیوار افتاده. یک بار خواهرم آن زمان ها که هنوز آن پرورش‌دهنده ی آلمانی با خود نبرده بودش گفت: «اسب خواب بد و بیراه نمی نگره، معلومه که وارخطایی در راه تو میایه. حادثه ی بد.»

به دلم افتاده نکند بلایی، حادثه ای در راه باشد، کاش مثل زلزله قبلش خبردار بشوم. اما بیخیال. اینجا از این فکرها بکنی باید هر روز گوشه ی اصطبل قایم بشوی.افغانستان است. سوییس یا چه می دانم کانادا و امارات نیست که اصطبل طلایی بسازند و گردن امثال ماها گردنبند طلا آویزان کنند. توکل بر خدا.

دو روز بعد، سر چوک(3)

سرم گیج می رود. «چرا این رقم شد، خدا من باید برسم پیش صنوبر، هی خوشکل سفید من، چشم سیاه شیطان.»

کف خیابان داغ شده؛ مثل ظهرهای تابستان.

لعنت به هرچه ماشین است. صدای دزدگیرهایشان دارد کَرَم می کند. دوباره سر بالا می گیرم.

یک شعبه ی باریک خون، درست از زیر پای راستم می رود و می ریزد در جوی پر لجن و قاطی می شود با روغن و بنزین. ماشین ها همه شعله ور شده اند.

افرادی شبح وار دور و برم فریاد می زنند و طول و عرض خیابان را می دوند. برنمی گردم پشت سرم را نگاه کنم.

دود بدبویی فضا را گرفته، مخلوطی از بوی گوشت سوخته، اکالیپتوس و بوی بادام کوهی.

دیشب جشن نوروز بود در همین خیابان. جوان‌ها می رقصیدند و می خواندند: “هَلَه نوروز آمد، هَلَه نوروز آمد” حالا اما چی…

خدا جان، عمو عبدالله کجا شد؟ گاری سبزی مان کجا شد؟ سبزی ها را باید امروز بفروشیم. عمو کجایی؟ او که دنبالم بود…

خدا رحم کرد. از کانون اصلی دورتر شده بودم، درست قبل از حرکت آن حرام لقمه بود که فهمیدم فکرهایی در سرش است. چشمهایش گرد بود و خیره خیره سرش را می گرداند به این طرف و آن طرف. یک سره لب می زد. دستش زیر پیراهنش بود و سیم های قرمز و سفیدی از زیر دستش معلوم بود. هرچی شیهه کشیدم کسی حواسش نشد. روی دو پای عقبم ایستادم و این پا و آن پا کردم. عمو عبدالله گفت: “اسپ دیوانه شده..” داشت به مشتری سبزی می فروخت. اصلا بو هم نبرد که طرف انتحاری است. اگر می توانستم به زبان این آدم ها بگویم انتحاری، خوب بود. لابد فکرش را هم نمی کردند.

مرتکه ی سگ تا بی قراری مرا دید بین جمعیت زد به گُمی. تنها راه حلم این بود که فرار کنم. کاش عمو عبدالله حالیش شده بود. دویدم سمت مدرسه، عمو عبدالله دنبالم دوید که مرا بگیرد و یک دفعه صدا پشت سرم پیچید” دااااااام…”

پشت بندش همه جا مثل ظهر تابستان روشن شد؛ با همان باد داغ و سوزان.

پهلویم زخم شده…جرأت نمی کنم حتا نگاهش کنم. بد می سوزه لامصّب. یاخدا… یا صاحب صبر. این چه حال و روزی است…

ران چپم تیر می کشد با هر قدم که برمی دارم. باید برگردم سمت طویله خرابه ی خودم. خدا جواب زن عمو عبدالله را چه بدهم. تنها و آش و لاش مرا ببیند چطور می شود زن بیچاره… صنوبر هم که زائوست. اگر امروز وضع حمل کند چه؟ پاهایم چرا ان قدر لرزش دارند.

دیگر نمی توانم یک قدم هم بروم. از زانو خم می شوم و روی پاها و دست هایم ولو می شوم.

خدا جان اصلا من چرا الان یورتمه نروم که این طوری اینجا لنگ بزنم. مثل خواهرم چرا آن آلمانی که پرورش اسب داشت مرا با خودش نبرد؟

اصلا اسب های کوارتر این آمریکایی های وزیر اکبرخان چرا اصلا زخمی نمی شوند که من بدبخت باید این بلا سرم بیاید؟ اصلا مظلومم من، ما اسب های کابل مظلومیم. والله ما اسب های افغانستان خیر ندیدیم.

صبح تا شب با این پیرمرد بار ببرم آخرش هم بشود این…هااا خدا جان. دلم یونجه می خواهد یا ذرت شیرین. نیشکر اگر باشد که نور علی نور می شود.                                                            “عمو عبدالله کجایی؟” پلک هایم بسته می شوند.

خیابان ساکت ساکت است. ماشین های سوخته مثل اسکلت درسته ی گوسفند همه جا هستند.

جسدها را جمع کرده اند. نتوانستم درست ببینم چند نفر بودند ولی کلی بودند. روبه رویم کنار صندوق صدقات یک دمپایی و یک دوربین رویش افتاده. چند بولانی آن جلوتر هست، گمانم مال کاکا بهزاد و پسرش باشد که همین جا می ایستاد و می فروخت. گردن می کشم که یک دانه اش را دندان بگیرم اما یک نفر آرام خم می شود و همه را از زمین برمی دارد.

“تشنه ام خدا جان.آب می خواهم.آب”

یک گاری از سر چوک می آید.

روی گاری نوشته شده “اطفائیه” و قاطر به زحمت می کشدش. مأمور اطفائیه هر چند قدم یک سطل آب برمی دارد و می ریزد روی آتش ها و صدای جیزززززی پخش می شود. “یک جرعه آب می خواهم” با تمام زورم شیهه می کشم ولی هیچ که هیچ. نه قاطر، نه مأمور گوششان نمی شنود.

رئیس جمهور (4)

گمانم بعد از ظهر شده. خیابان را جارو زده اند، مثل هر روز صبح. انگار خیر و خیریت است و هیچ انفجار رخ نداده. فقط من اینجا بی سر و صاحب افتاده ام.

ته خیابان را می بینم.

لندرورهای مشکی به ردیف جلوی مدرسه می ایستند.

مردهای سیاهپوش پیاده می شوند و به همه طرف نگاه می کنند. انگار پشه ی چموشی را در هوا زیر نظر دارند. بعد یک نفر را که از ماشین وسطی پیاده می شود دوره می کنند. حالا یک دسته مرد سیاهپوش جلو می آیند. هرکس در خیابان است فی الفور از خیابان می رود. از زیر درختهای توت یک گله آدم دوربین و میکروفون به دست می دوند سمتشان و با جلو آمدن آنها این گله هم دنده عقب می آیند. همهمه می کنند.

حالا همه شان در پنج متری من هستند. مردی که کت شلوار سفید پوشیده و کراوات مشکی زده جلوتر می آید. تسبیحش را مثل فرفره می گرداند و به دور و برش نگاه کوتاهی می کند.

– خبرنگار: “بینندگان عزیز… ضمن عرض وقت به خیری خدمت جلالت مآب، ریاست محترم جمهور، جناب دکتر فاتح…

صاحیب، همو رقم که اطلاع یافتید ساعتی پیشتر ده همی محل حمله انتحاری صورت گرفت، آیا ای حمله پروژه صلح را که سر دست دارین کُند یا ملغی نمی سازه؟؟؟”

مرد دور لب هایش چین می افتد: “به هیچ وجه، به هیچ وجه، در گذشته هم ازین رقم اتفاق ها افتاده، برادران ناراضی بدانند که مردم ما مقاوم استن، من، وزیران و همه ی فرزندان این کشور فردا را روشن می بینیم”

فرزندان، به این کلمه فکر می کنم. فرزند… “هی خدا صنوبر کجا شد؟ زائو است، قول داده ام امروز بروم پیشش. باید بروم. خبرنگارها همهمه می کنند. روی پاهای لرزانم می ایستم.

مرد تسبیح به دست حالا درست کنارم ایستاده، یالم را لمس می کند. زیر گردنم را می مالد و به افرادی که مرا نگه داشته اند اشاره می کند.

می رود طرف راستم. نمی بینم ولی حس می کنم یکی برایش رکاب می گیرد. دستش را می گذارد روی پشتم. فشار می دهد و می پرد روی پشتم.یا خدا … ران چپم تیر می کشد.”بیا پایین تو را ارواح پدرت، دارم می میرم… من زنم زائوست باید بروم پیشش… از برای خدا”

داد می زند: “هوووش  هووووش قرار قرار”

عکاس ها چلیک چلیک عکس می اندازند.

بدنم می لرزد. این حرامی هم که افسارم را می کشد خیلی زور دارد. اما صبر کن، حالی ات می کنم.

زورم را در پاهای عقبم جمع می کنم و یک دفعه رویشان بلند می شوم. سوارکارم داد می زند: “هَی هَی آرام” چنگ می اندازد به یالم ولی با ضرب کله پا می شود. افسارم از دستش رها می شود و می دوم.

با تندترین سرعتی که تا به حال دویده ام. در کورس هستم، شاید هم میدان بزکشی…

انگار یکی پشتم نشسته: “برو، بتاز هی جانم، بتاز”

همیشه دوست داشتم در کورس اسب‌دوانی شرکت کنم اما نشد که نشد.

چند نفر دنبالم هستند. با ماشین؟ با موتور؟ داد می زنند. اما برنمی گردم نگاه شان کنم.

تیر هوایی می زنند. فقط می دَوَم.

شاید برسم سر کوچه هفتم دیگر پی ام را نگیرند.

(5)

جان مادرتان ولم کنید. ولگار شوید.شما کار و زندگی ندارید یک تیم حفاظت افتاده اید دنبال من. من باید زنم را ببینم. زائو است. بچه ام توی شکمش است. شما را به اسب مقدس تروا دیگر پشت من نیایید.

کاش می شد کوچه ی سرو را پیدا کنم. سر می گردانم. به نظرم اینجا آشناست. دیوارها، درخت ها، جوی آب.

صنوبر شاید تا به حال کره را به دنیا آورده باشد. یک کره ی سفید و سرحال که یالش شبیه یال من طلایی باشد. چشم هایش مطمئنم به صنوبر رفته، چشم های مشکی درشت.

گوش تیز می کنم. صدای شیهه ی اسبی که در حال زاییدن است از پشت دیوار می آید.

                                                                                     «پایان»