بی‌بی شایسته عرب

«شایسته عرب»، داستان‌نویس اهل افغانستان، مهاجر در گنبد کاووس(استان گلستان)، متولد 1369 خورشیدی

با کتاب داستان «پناهگاه من» می‌شناسمش. هنرمندی که داستان می‌نویسد، فعال فرهنگی است و عضو هیأت رسمی سازمان فرهنگی جوانان افغانستانی‌های مقیم ایران، عضو انجمن دوستداران کتاب مهر گنبد کاووس و سرگروه کتابخوانی پناهگاه من است و در نخستین جشنواره کتاب سال جوانان(1398) عنوان «جوان مهاجر» را گرفته است.

دو کتاب داستان منتشر کرده: «پناهگاه من» و «من نسیم بودم دخترکم آمد دریا شد».

می‌گوید: طرحی اجرا می‌کنم به نام گوهر کمال که در هر شهر، در مناطق محروم، کتاب داستان و لوازم التحریر پخش کنم. طرحی که در استان البرز و کرج اجرایی شد.

می‌گویم: چرا کنار نوشتن کار فرهنگی و اجرایی می‌کنید؟ لزومش چیست؟

می‌گوید: برای ارتقاء فرهنگ هموطنانم. با مهیاکردن زمینه آموزش به آگاهی‌شان کمک می‌کنم چرا که آگاهی و دانایی بهترین اسلحه برای مقابله با جهل و نادانی است. تمام مشکلات ما از قوم‌پرستی و وطن‌فروشی تا بقیه‌اش از روی ناآگاهی، جهل و فقر فرهنگی است.

می‌گوید: اگر انسان‌وار زیستن پیشه کنیم دنیای زیباتری خواهیم داشت و اگر داشته هایمان را باهم تقسیم کنیم و آموخته هایمان را به همدیگر انتقال بدهیم قطعا آینده سازان خوب به جامعه تحویل خواهیم داد.

بریده داستان

شب اول را با بی‌قراری صبح کردم چون مدت‌ها می‌شد از بردار سربازم که در خط اول جبهه پایتخت بود خبری نداشتم. از خانه‌ی ما تا پایتخت مسافت زیادی بود و ماشین برای رفتن کم. ماه‌ها پیشتر نامه‌ای از برادرم رسیده بود که می‌گفت: «مادر بیا کابل تا تو را ببینم.»

مادرم نرفته بود چون برای ما هم مادر بود و هم پدر. پدرم سال‌ها پیش از دنیا رفته بود و او به تنهایی از ما نگهداری می‌کرد و کشت زمین‌های کشاورزی را برعهده داشت. زمین‌ها را پنبه کاشته بود و وقتی پیغام بردارم را گرفت نتوانست برای دیدنش برود، اما بعد از برداشت محصول آماده‌ی سفر شد.

می‌گفت: «دلم بی‌قراره و هرجا می‌روم و هرکی می‌بینم آرام نمی‌شوم. نمی‌دانم چرا بی‌قرارم؟»

کلوچه‌های شیری را که خودش در تنور پخته بود در بقچه‌ی کوچکش گذاشت که هم آذوقه راه باشد و هم سوغاتی‌ای برای برادرم. سپس، همراه با دایی‌ام سه نفری راه طولانی خانه تا سرای را سوار بر اسب طی کردیم تا به جایی که اندک ماشین‌هایی داشت برسیم تا باقیمانده‌ی راه را با ماشین برویم. اگر با اسب می‌رفتیم روزهای زیاد در راه می‌ماندیم و از سرما یخ می‌زدیم. دایی‌ام برگشت. سپس من و مادرم به سوی کابل حرکت کردیم.

مسافر کم بود و اتوبوس آرام می‌رفت چون جاده ناهموار بود. به اطراف جاده خیره شدم و با شوق نگاه می‌کردم چون تا آن وقت چنین منظره‌هایی را ندیده بودم. به چشمان مادر که نگاه کردم اشک دیدم…

بخشی از داستان بلند «پناهگاه من»، نوشته «شایسته عرب»، گرگان: انتشارات نوروزی، 1397ش.