ارزش زنده‌گی

از جلد کتاب که دل کندم به صفحه نخست رسیدم که میان نام کتاب و نویسنده، کلمات و امضای نویسنده چشم‌نوازی می‌کردند.

صفحه به صفحه‌اش را دقیق با چشم می‌گذراندم و در صفحه تقدیم هم مدتی گیر افتادم.

قندآغای قهرمان را که شروع کردم، حرف‌های قوماندان ببرک به دلم نشست. قندآغای بیچاره هم سنبل فرشته‌سازی اکنون ماست.

عاشق دیوانه‌بازیِ گل‌جان در آن فضای خفقان شدم.
واقعا باید هم عاشق بود و هم دیوانه، این ترکیب است که می‌تواند گل‌جان را بسازد‌. در نمایش‌نامه «دختران شهرزاد» مانده‌ام.

هنگام اذان مغرب تمامش کردم.
صحنه آخر، هم تأمل برانگیز بود و هم خنده‌دار.

با یگانه شعری را که روح گل‌جان می خواند، می‌خواندم و بازی می‌کردم.

        بود نبود بودگار بود
       زمین نبود شدیار بود
          یگ آدم بیکار بود
       ده خوردنک تیار بود
       ده کار کدن بیمار بود..

کتاب را که تمام کردم، به عکس و جمله‌ی پشت جلد کتاب خیره شدم:
ارزش زنده‌گی…

نمی دانم، شیرینی کتاب نویسنده هنوز زیر زبانم است و باید بیشتر فکر کنم به حرف‌های قوماندان ببرک، اجمل‌خان، قندآغا، گل‌جان، شکیلا، فرزانه.

واقعا باید بعضی کتاب‌ها را آن‌قدر خواند که زندگیِ آدم شوند.

(یادداشتی درباره‌ی کتاب «شورآباد و قندآباد» به قلم «فاطمه راشدی»، بیست و دوم آذرماه 1400)