زریاب

لب‌هایش می‌لرزید و بغض گلویش را می‌فشرد:

«امروز می‌رویم.»

تکانی سخت خوردم:

«راست می‌گویی؟»

«ها، همین حالا… آمدم با تو بامان خدایی کنم.»

دلم می‌شد گریه را سر دهم. وضع او نیز چنین بود.

درحالی که می‌کوشید چشم‌هایش به من نیفتد و با زنجیر دروازه بازی می‌کرد، گفت:

«ببین، اگر روزی مزار آمدی، حتما به خانه ما بیا…»

«دوستی از شهر دور»، نوشته‌شده در 1343 خورشیدی، «رهنورد زریاب»

رهنورد زریاب بزرگمرد نامی ادبیات داستانی افغانستان هم رفت و قصه‌ شد.

چه بنویسم که سرانگشتانم می‌لرزند در سوگش که ادبیات و نیک‌مردی، داستان‌نویسی و مردمداری را یک‌جای داشت! یک دنیا تجربه قرین به زیور افتادگی و مهربانی بود و رفتنش سوگ ادبیات داستانی فارسی است.