رایحه بهاری

«فاطمه مداحی» با نام هنری «رایحه بهاری»، داستان‌نویس اهل افغانستان، مهاجر در مشهد، متولد 1367 خورشیدی، کارشناسی ارشد ریاضیات کاربردی.

از نیمه دهه هشتاد خورشیدی به شعر و داستان روی آورد و در جلسات شعر و داستان موسسه درّ دری مشهد حضور یافت. تمرکز بر تحصیل او را نزدیک به یک دهه از حضور در جلسات ادبی دور کرد و سال 1395 با انجمن داستان صندلی‌های روبه‌رو(راویان داستان) به ادبیات داستانی بازگشت. 

او پس از بازگشت در کنار نوشتن داستان، برای مدیریت جلسات نقد انجمن راویان داستان انتخاب شد و ایفای مسئولیت کرد.

«سه‌شنبه‌ها ساعت سه»

رایحه بهاری

باز ساعت۳ بود.سه شنبه ساعت3. سر چهار راه ایستادم. در همان نقطه.جایی که او را دیده بودم. او که زیبا بود، با پلاستیک قرمز در دستش. پشت چراغ ایستادم. اما چراغ قرمز نبود. باید قرمز می بود اما سبز بود، خیلی سبز. انگار نمی خواست قرمز شود. ماشین ها می آمدند و می رفتند. از کجا می آمدند و به کجا می رفتند نمی دانم.فقط با سرعت از روبرویم می گذشتند. و او را دیدم که از روبرو آمد. آنروز چراغ راهنما قرمز بود. ماشین ها همه ایستاده بودند که او از خیابان بگذرد و بیاید به طرف من. هیچ کسی از عرض خیابان نمی گذشت جز او. در جایم خشکم زده بود. انگار فرشته ای می دیدم یا روحی چیزی. اما آدم بود. یک دختر با یک پلاستیک قرمز. چیز دیگری از او بخاطر ندارم. پلاستیک قرمز بهرحال چیز خاصی است امکان ندارد از حافظه بصری و ذهنی کسی براحتی بیرون برود. اما واقعا عجیب است. هیچ چیز دیگری از او بخاطر ندارم. اینکه صورتش چه شکلی بود؟ دماغش باریک بود و بلند یا کوتاه و پهن؟ یا که لب های باریک و کوچک داشت یا لب های درشت و گوشتی؟ ابروهایش چه شکلی بودند؟ اصلا بخاطر نمی آوردم. فقط نگاهش را یادم بود. حتی شکل چشم هایش را هم نمی دانستم که چطور بود؟ خوب به چشم هایش خیره شده بودم اما انگار اصلا نمی دیدم. هیچ چیزی را بخاطر نمی آوردم جز همان نگاه. این چه نگاهی بود؟ این را هم آخر نفهمیدم. در این مدت که او را ندیدم خیلی دنبال جواب بودم که چه نگاهی بود؟ اما به جواب مناسبی نرسیدم. يکبار دوستم محمد گفت: بابا عاشق شدی دیگه. نگاه عاشق و معشوق بوده. هیچ توضیح دیگری نداره. عشق در یک نگاه

راست می گفت. عاشق شده بودم. خودم هم قبول دارم اما نگاه او چه بود؟ یعنی او هم مثل من در یک نگاه عاشق شده بود؟باور نمی کنم. محمد ادعا میکند چندبار عاشق شده. برای همین همیشه درباره انواع عشق حرف میزند طوری که انگار کوهی از تجربه است. مدام هر چیزی را به عشق ربط می دهد حتا چیزهای بی ربط را. به حرفش اعتمادی نیست.

دوست دیگرم صادق حرف عجیبی زد و گفت: بنظر من نگاه متعجب داشته. احتمالا چون تو رو دیده که بهش خیره شدی تعجب کرده.

نمی فهمم. چرا باید به من نگاه کند و تعجب کند؟ مگر مرا می شناخت؟ جایی دیده بود؟ جایی کاری کرده بودم که به یادش مانده بودم و وقتی مرا در خیابان دیده تعجب کرده؟ یا شاید در مسافرتی چیزی مرا دیده، شاید یکی از آن دخترانی بود که در مسافرت قبلی ام به تهران دیدم. توی قطار بودیم. آنها در ردیف سوم پشت سر من نشسته بودند. فکرکنم چهارنفر بودند. یکی شان معلوم بود کمی سنش بیشتر بود چون زیاد به سه نفر دیگر تذکر می داد که آرام باشند اما سه دختر دیگر جوان بودند و مدام می خندیدند. از پنجره به بیرون نگاه می کردند و درباره کوه و دشت و آسمان و زمین حرف می زدند. خیلی با احساس و قشنگ حرف می زدند. تابحال ندیده بودم کسی اینقدر با احساس باشد و درباره بیابان و سنگ و علف اینقدر خوب حرف بزند. برای کنجکاوی از جایم بلند شدم و به سالن عقبی رفتم. قطار اتوبوسی بود و براحتی همه شان را از زیر نظر گذراندم. قیافه های خیلی عادی ای داشتند. فکرکنم یکی شان به او می خورد. اما بعید بود آن دختر همانی باشد که در خیابان دیدم. البته شاید هم بود. چون نگاهش برایم آشنا بود، خیلی آشنا. انگار جایی دیده بودم. نمیدانم شاید در خیالاتم او بود که دستش را می گرفتم و می رفتیم و در بیابان کنار یک سنگ بزرگ می نشستیم و او از خاصیت های سنگ می گفت و از زیبایی هایش. از هوا می گفت و از باد و از هرچیزی که حرف میزد قشنگ بود. نمیدانم او را قبلا دیده بودم یا نه. اما همه این رویاها را با او می ساختم. و در همه آنها او حرف میزد و از زیبایی های دنیا می گفت. اما چشم هایش همچنان متعجب بود-بقول صادق- و در همه آنها صورت او واضح نبود و یک کیسه پلاستیکی قرمز دستش بود.

درست همان لحظه ای که دیدمش عاشقش شدم. نه قلبم میزد و نه دست و پایم شل شد، نه هیچکدام از علائمی که محمد از عشق هایش می گفت، هیچکدام را نداشتم. ولی عاشق شدم. این را خیلی واضح فهمیدم. چیزی در وجودم بود که آن دختر را برایم خاص کرده بود. نمیدانم. شاید او بنظرم همان نیمه گمشده ام آمد. همانی که می توانستم با او سفر بروم و او از همه چیز حرف بزند و دنیا را برایم زیبا کند. حتی اگر با او دنیایم زیبا نمی شد ولی خاص می شد. این را دوست داشتم.از آن روز روزها و شب ها به او فکر میکنم و هرلحظه چیز جدیدی در او کشف میکنم و با کشف جدیدم خوشحال و سرمست میشوم و خاطره ای تازه می سازم. یک خاطره در خیابان بود که دستش را گرفته بودم و او کنار من راه می رفت و لبخند به لب حرف میزد و نگاهش را از من بر نمی داشت، یک خاطره در مغازه روسری فروشیخاطره بود، جایی که داشت روسری های مختلف امتحان می کرد و از من نظر می خواست، یک خاطره هم در یک عصر تابستان بود در حیاط خانه مان جایی که همه ایستاده ایم تا عکس بگیریم. پدر هست و خواهر بزرگم با بچه هایش چون همیشه هستند و مادرم که با عشق به من نگاه میکند و در دل ذوق میکند از انتخابم. و او که دیگر همسرم است کنارم هست و میخندد و درباره ژست های مان نظر می دهد. پدرم مستقیم به دوربین گوشی نگاه میکند. میخواهد طوری رفتار کند انگار خیلی برایش مهم نیست که من و همسرم کنارش هستیم، البته شاید مثل همیشه میخواهد اقتدارش را حفظ کند. من که میدانم در دلش شاد است از انتخابم، از اینکه من عاشقم و خوشحال. پسرخواهرم عکس را میگیرد و همه به خوردن هندوانه مشغول می شویم. همینقدر دقیق خاطره می سازم. و در همه آنها من عاشق و خوشحالم، چون او را دارم. اما او در همه خاطره هایم آن نگاه عجیب را دارد، با آنکه حرف میرند و خوشحال است و براحتی میخندد و از خاصیت سنگ و دیوار و علف می گوید اما آن نگاه را همیشه دارد. نگاهش خیلی اذیتم میکند. عمیقا به فکر فرو می روم که آن نگاه چه بود؟ آیا او همیشه در زندگی همینطور نگاه میکند یا فقط آنروز و آن لحظه نگاهش آنطور بود. اگر فقط آن لحظه بوده دلیلش چه بود؟ یعنی از دیدن من تعجب کرده بود؟ البته هنوز اسم نگاهش را تعجب نمی گذارم، چون مطمئنم تعجب نبود.چیزی شبیه وحشت بود، شاید از چیزی ترسیده بود، نمیدانم.

بعد از گذشت سه ماه از آن روز و ندیدنش، کم کم دارد خاطره هایم دارند کم رنگ می شوند و از ذهنم دور. سه ماه دنبال او بودم که ببینمش. هر سه شنبه ساعت ۳ آمده ام همین ۴ راه تا شاید دوباره از اینجا عبور کند. هفته های اول هر روز می آمدم. چون واقعا می خواستم ببینمش. ساعت مرخصی ام بود و بجای استراحت کردن می آمدم اینجا. بعد کم کم هفته ای دو بار شد و حالا فقط سه شنبه ها ساعت سه آنجا می روم. شاید دوباره ببینمش.

سه شنبه ها ساعت ۳ ساعت شومی است. دیوانه می شوم. سقف روی سرم می ریزد. خودم را بالا می آورم. دست لای موهایم میبرم و موها را می کشم. درد می کشم. ساعت ۳ سه شنبه ها جایی نمی روم. انتهای اتاق سه در چهار می نشینم و از همه فرار می کنم حتا از سایه خودم. مردی در من می لولد. تکان تکان میخورد. مرا میخورد. لب هایم را گاز می گیرد. موهایم را می کشد. پاهایم را دوست دارد. باید جوراب بپوشم. اگر مرا لخت ببیند با نگاهش مرا میخورد. نگاهش از چشم هایم بیرون می زند. مرد قدبلند روی صورتم دراز کشیده و پوستم را نوازش می کند. متنفرم از نوازش هایش. چشم هایم را میبندم تا شاید هیکل گنده اش را از روی گونه ام بردارد.

چند ماهی است که هرسه شنبه ساعت سه مرد قدبلند سراغم می آید. درست مثل آن روز. وقتی دستش را به پشتم زد و من فقط فرار کردم. هوا گرم است درست مثل آن روز. تابستان بود. دست های مرد همه جای بدنم راه می رود و لمس می کند. می خارانم خودم را. می شویم. نمی شود که نمی شود. دست های مرد روی پشتم سر میخورد و بالا و پایین می رود. از نوک سینه ام می گیرد و رها نمی کند. دست هایم را میگیرد و در دهانش می گذارد. لبهایم را میخورد، دستهایم را می خورد. تمام تنم را می خورد. دیگر من نیستم. رو به دیوار اتاق می نشینم، زانوهایم را بغل می کنم و اشک از چشم هایم می ریزد. دلم می خواهد خودم را تکه تکه کنم. چاقو بردارم و خودم را نصف کنم. دلم نمی خواهد دیگر باشم. چرا باشم که این اتفاق بیفتد؟ اگر من نبودم شاید آن مرد آن روز آن کار را نمی کرد. نه من نباید باشم. اما جرات اینکه کاری بکنم ندارم. فقط سرم را روی زانو می گذارم و چشم هایم را میبندم. بعد دراز می کشم و پتو روی خودم می اندازم. یخ می کنم. مثل یک تکه گوشت منجمد گوشه ای افتاده ام. کاش نباشم. کاش آن مرد نبود. بجای خودم باید بروم و آن مرد را تکه تکه کنم. از دست هایش شروع کنم. همان دستی که مرا لمس کرد. در بعد از ظهر گرم تابستان که هوا گرم بود و هیچ کسی در کوچه نبود. نباید آنجا می رفتم مثل حالا که وقتی آن اتفاق افتاد دیگر نرفتم. حتی از کوچه های کنار آن کوچه هم رد نشدم. می ترسم. می ترسم دوباره ببینمش. حتی اگر دستهایش را قطع کرده باشم. حتی اگر او آنجا نباشد. شاید تمام مردهایی که آنجا می روند بد باشند و به من تعرض کنند. شاید آن کوچه بد است. حتی اگر دست تمام مردهای آن کوچه را قطع کرده باشم باز هم می ترسم. با وجود ترس اما به خودم قول داده ام که اگر يکبار دیگر آن مرد را ببینم حتما او را خواهم کشت. چون از آن روز چاقوی کوچکی در کیفم گذاشته‌ام. مادرم اصلا نفهمید چاقوی کوچکش کجاست. تا یک هفته دنبالش می گشت اما پیدا نکرد و بعد بیخیالش شد. به مادر نگفتم چه شد. به هیچ کس نگفتم. مادرم فقط فهمید که دیگر کلاس زبان نمی روم و به آن آموزشگاه. شاید با خودش گفته من از کلاسهایم راضی نیستم.

نمی دانم، شاید اگر با کسی در میان بگذارم رها شوم. شاید هم به من بخندند که این همه به آن مرد فکر میکنم و به کاری که کرد. شاید دوستانم بگویند که بارها برایشان این اتفاق افتاده. شاید هم بگویند طبیعی است. در کوچه‌ها از این اتفاق ها زیاد می افتد. مثل سمیه که يکبار می گفت مردی در اتوبوس به پشتش دست زده. سمیه برگشته و با پشت دست به صورت مرد زده و چندتا فحش آبدار هم داده و آبرویش را برده. یا مثل رقیه که یکروز وقتی از مدرسه به کتابفروشی رفته و دیروقت شده. بین راه در تاریکی مردی به او دست زده. رقیه خودش را کنار کشیده و فقط فرار کرده. من هم مثل رقیه فرار کردم. همان روز سه شنبه. نمی توانم فراموش کنم.آن روز و در آن کوچه فرعی مرد قد بلند را دیدم و از همه مردها بدم آمد. حتا از مردی که در چهار راه دیدم بدم آمد، خیره شده بود به من و از جایش تکان نمی خورد. حتی از راننده اتوبوس، حتی از علی آقا که داخل کوچه مان بقالی دارد و سالهاست می شناسمش. به خانه آمدم و به پدرم نگاه کردم کمی آرام شدم. اما تا مدت ها به او که نگاه می کردم فکر می کردم که چرا بقیه مردها مثل پدرم نیستند. و گاهی به شک می افتادم که نکند پدر من هم یکی از همان مردهای بیرون باشد که از آنها بدم می آید. سعی می کردم به پدرم نزدیک نشوم. تا چند هفته از همه چیز فرار می کردم. انگار از خودم هم فرار می کردم. از شهر فرار می کردم و از آدم هایش. از آن کوچه فرعی، از آن چهار راه و پسری که خیره بود به من. هنوز نگاهش را یادم است. فکر کردم او هم قصد دارد به من تعرض کند. فکر می کردم همه مردهای همه خیابان ها همین قصد را دارند. سه ماه دوری کردم از خیابان ها. سه ماه دور شدم از همه مردها بجز پدرم که دیگر خوبی اش به من ثابت شده و بیشتر از قبل دوستش دارم. بعد از این سه ماه نمی دانم می توانم دوباره به خیابان بروم یا نه. آیا می توانم دوباره از آن چهار راه بگذرم. و آیا روزی دوباره به آن کوچه فرعی پشت چهار راه خواهم رفت؟ نمی دانم.

/پایان/