لعنت به جهل!
کتاب شورآباد و قندآباد تمام شد، بله تمام شد نه اینکه من تمامش کرده باشم، تمام شد، چون اگر به من بود هرگز تمامش نمیکردم. خیلی در مقابل تمام شدنش مقاومت کردم، اما مثل هر چیز دیگری که تمام میشود این کتاب هم تمام شد. از همان اول که کتاب به دستم رسید نمیدانم چرا(این عبارت را آدمها اکثر اوقات زمانی استفاده میکنند که میدانند، چرا اما نمیخواهند بازگو کنند چرا) یک جور دیگری دوستش داشتم. نمیدانم شما وقتی برای بار اول کتابی را در دست میگیرید به اولین چیزی دقت میکنید چیست اما من اول از همه رفتم سراغ طراح جلد، آخر طرح روی جلد برایم خیلی جذاب بود.
به نمایشنامه ی «قند آغا» که رسیدم اسم عزیز نسین توجهم رو جلب کرد.
صفحه ی معرفی اشخاص بازی را که دیدم با خودم گفتم نکنه لازم باشه هی به این صفحه برگردم اما با خواندن متن نمایشنامه متوجه شدم نه اصلا نیاز به چنین کاری نیست. داستان قند آغا اگر چه در قند آباد روستایی در افغانستان و در زمان خاصی اتفاق می افتاد ولی احساس کردم هر آنچه در داستان میگذرد را همهی ما کاملا درک میکنیم و بارها و بارها نه تنها شاهدش بودیم بلکه ممکن است گاهی خود ما هم جزو بازیگران چنین نمایشی بوده باشیم و در عمل به این باور نرسیده ایم که ارزش زندهگی بیشتر از مرگ و قهرمانشدن است و اگر تجلیلی هم باشد باید در زندهگی باشد نه پس از مرگ.
در حین خواندن کتاب مدادم در دستم بود و زیر جملات دوستداشتنی خط میکشیدم و حاشیهی بعضی از صفحات کتاب هم مجبور شدند کلماتی که با خط نه چندان زیبا نوشتم را برای همیشه همراه خودشان داشته باشند.
«دختران شهرزاد» برای من احساسیترین بخش کتاب هستند. پسرها و گلجان من را یاد مستند《و بودا از شرم فرو ریخت》و اشکهایی که در حین دیدن آن ریختم انداختند. لعنت به جهل!
بختآور و ریزهگل هم واقعا حرصم را درآوردند. وقتی زنان علیه زنان هستند خون آدم به جوش میآید. فکر میکنم نمایشنامه دختران شهرزاد میخواهد بگوید: گلجان نباشد یگانه، یگانه نباشد تو، تو نباشی دیگری و… فرقی نمیکند هرچه هم که شود ما ادامه میدهیم و هیچوقت بار دیگر تن به تاریکی جهل نمیدهیم چون ما نور دانایی را دیدهایم؛ و شعر بود نبود بودگار بود… من را برد به روزگار کودکی زمانی که مامان شبها برایمان افسانه تعریف میکرد. افسانه دیگ چهل گوشه و…
و «کابلیپلو»، اسمش را هم که میبرم خندهام میگیرد. برایم جالب است که چهطور در این نمایشنامه اینهمه موضوع خندهدار با چنین نظمی به یکدیگر ربط پیدا میکنند. بیشتر از همه، کارها و آنچه در فکر شکیلا میگذرد برایم خندهدار است متعجبم نادر چهطور دوست دارد به زندگی با او ادامه دهد. نادر که بهش میآید آدم باهوشی باشد آخر خیلی زیرکانه از نقشهای که رسول و سرور برایش کشیده بودند فرار کرد.
«کابلیپلو» نمایشنامهای بود که مدام موقع خواندنش تصور میکردم کسانی دارند این نمایش را بازی میکنند و من هم نقش فرزانه را انتخاب کرده بودم. سعی میکردم جملات فرزانه را بیشتر از بقیه شخصیتها طبق حس و لحنی که در آن لحظه داشت ادا کنم و برایم جالب بود.
یکی از ویژگیهای خاصی که کتاب «شورآباد و قندآباد» برای آدمی مثل من داشت این بود که به زبان دری بود. زمانی موقع مطالعهی کتاب در اتاق خودم بودم حتما با صدای بلند میخواندمش آن هم با گویش دری، برای منی که خیلی بلد نیستم دری صحبت کنم به نوعی تمرین گویش هم شد.
بعضی از عبارتهای دری را شنیده بودم، ولی نمیدانستم چهطور میشود آنها را نوشت با خواندن کتاب متوجه شدم. واژهنامه را بعد از تمامشدن کتاب پیدا کردم و در کمال تعجب معنای همهی واژهها و جملات کتاب را میدانستم به جز یک جمله که هنوز هم معنایش را نمیدانم!
《برای بسیارکردن کم رفته است؟!》
این کتابی که پیش رویم است آن کتابی که روز اول به دستم رسید نیست. کتاب اول کتاب شورآباد و قند آباد بود و کتاب پیش رویم کتاب شورآباد و قند آبادی است که من حلزونوار در طی این ۱۲ روز خواندهام، هرجا رفتهام با خودم بردهام و خط و خطوط و کلماتی به آن اضافه کردهام. قطعا اگر کسی بخواهد بعد من بخواندش حتما این دیدنیها و نادیدنیهایی را که من به آن اضافه کردهام حس خواهد کرد.
(یادداشتی بر کتاب «شورآباد و قندآباد» به قلم «قمر راسخ»، یکشنبه 28 آذرماه 1400)